فرمانده آسمانها
شهید ابراهیم النابلسی
فرمانده یکی از گردانهای مقاومت در کرانهی باختری(شهر نابلس) که در نبرد گذشته با اسرائیل در تابستان ۱۴۰۱ شهید شد!
درباره شهید چه میدانیم؟👇
#بشنوید🎧
*فرمانده آسمانها*
صدای ناله مجروحین کل بیمارستان رو پر کرده بود؛ اما جمعیت توی یک قسمت بیشتر بود. مسئولین بیمارستان سعی داشتن مردم رو به بیرون هدایت کنن ولی مگه میشد!؟ صدای گریه از هر طرف به گوش میرسید و کمی نوای دعا توی فضا غوطه ور بود.
" خدایا خودت ابراهیم رو به ما برگردون! "
"اسلام" و "حسین" همون اول کار شهید شده بودن اما خبری از پیکرشون نداشتیم. اونجا حدود چهل تا مجروح داشتیم که من هم یکیشون بودم. بعضیها چند تا خراش برداشته بودن و بعضیها وضعیت بدتری داشتن. وخیمتر از همه حال جوونی بود که گلوله سی*نهاش رو شکافته بود. چند قدم اونطرفتر اما، یه دختر بچه کمی تکون خورد و آروم آروم به هوش اومد. به محضی که هوش و حواس خودش رو دوباره بدست آورد؛ متوجه شد که دوتا پاش از زانو قطع شده. ناباورانه به پاهاش و به اطراف نگاه کرد و بعد هم اشکهاش سرازیر شد؛ بلند بلند جیغ کشید و گریه کرد. بقیه سعی کردن آرومش کنن ولی بی فایده بود. میشناختمش.
اسمش "جمیل" بود؛ مادرش رو توی جنگ "سیف القدس" از دست داده بود و پدرش هم روی تخت کناریش بستری بود. واقعا کسی هست که مظلومیت این مردم رو درک کنه؟!
با دیدن صحنهی آخر بغضم ترکید و زیر گریه زدم. پرستاری که مشغول پانسمان زخمهام بود هم دست کمی از من نداشت. اون این صحنهها رو بارها و بارها دیده بود و احتمالاً بعدها هم قرار بود بارها و بارها ببینه. استیصال و درماندگی رو توی نگاهش میشد تشخیص داد. آخه مگه آدم چقدر توان مقاومت داره؟!
کار بانداژ تموم شده بود اما خونریزی هنوز ادامه داشت. کتفم باید جراحی میشد، ولی من جلوی اصرار کادر بیمارستان مقاومت کردم؛ چون ترجیح میدادم که زودتر پیش فرمانده مجروحم برم!
از جام بلند شدم و از کنار بقیهی مجروحین گذشتم. خیلیهاشون سرپایی درمان میشدن ولی حال چهار نفرشون خیلی وخیم بود. ارتش اشغالگر زورش به مجاهدین نمیرسید فقط میتونست مردم بیگناه و بی دفاع رو بزنه. دلم به حال این همه مظلومیت میسوخت اما تمام حواسم توی اتاق بغلی بود. جایی که دکترها داشتن برای احیاء ابراهیم به سختی تلاش میکردن و بقیه دست به دعا منتظر بودن.
درد کتفم داشت دیوونهام میکرد اما این مورد در اون لحظه برام کوچکترین اهمیتی نداشت. با احتیاط از اتاق بیرون اومدم و طول راهرو رو خیلی سریع طی کردم. کمی جلوتر به جمعیت رسیدم. همگی پشت پنجرهی شیشهای اتاق جمع شده بودن و به امید احیاء ابراهیم تسبیح میچرخوندن و ذکر میگفتن. قطرههای اشک هم از چشمهاشون پایین سر میخورد.
"برسام" و "عماد" و چند نفر دیگه از بچهها بلند بلند گریه میکردن و هیچ توجهی به اطراف نداشتن. حالمون خراب بود. یکی از یکی بدتر... . عزیزمون نیمه جون روی تخت بیمارستان افتاده بود و داشت آخرین نفسهاش رو میکشید. این وسط چه کاری از دست ما بر میومد؟! هیچی.
ابراهیم بارها تهدید به ترور شده بود؛ ولی هر بار توخالیتر از بار قبل؛ حتی یک دفعه توی خیابون جلوی سربازهای ارتش اشغالگر سینهش رو سپر کرد و فریاد زد:
-بزنید ترسوها!
اما همچین کاری دل شیر میخواست.
اشکهام رو پاک کردم و به دشواری یه گوشه روی زمین نشستم، اما اشکهام دوباره جوشید و حالم رو خرابتر کرد. باورش برام سخت بود؛ "ابراهیم النابلسی" از فرماندهان "گردانهای الاقصی" در یک قدمی شهادت قرار داشت و هیچ کاری از دست هیچکس بر نمیاومد مگر خدا.
چند تا از بچههای گردانهای قدس با همون پوششهای همیشگی روی صورتهاشون اومدن و جمعیت رو به سمت بیرون هدایت کردن، تا کادر درمان بتونن یه نفس راحت بکشن. چه خوب شد که بردنشون! این مردم کجا بودن وقتی ابراهیم توی محاصره بود و داشت یک تنه میجنگید؟! کجا بودن موقعی که ابراهیم به کمک نیاز داشت؟! کجا بودن اون زمانی که از گلدستههای مساجد شهر نابلس اعلام میشد که "آی مردم به خیابونها بریزید." این همه آدم این همه مدت کجا بودن؟!
متاسفانه اینجا کرانه باختریه؛ مردم سازشکار و خود فروخته هستن. از روزی که عارف رئیس جمهور تشکیلات خودگردان فلسطین، چشم روی سالها مبارزهاش بست و جلوی اسحاق رابین زانو زد وضعیت اینجوری شد!
توی حال و هوای خودم بودم و به این اتفاقات فکر میکردم که "باسم" و "سامع فهیم" از سمت راهروی ورودی وارد شدن و با دیدنم مستقیماً به سراغم اومدن. اونها که خودشون هم حال و روز درست و حسابی نداشتن آروم من رو در آغو*ش کشیدن و حالم رو پرسیدن.
-هی برادر، در چه حالی؟!
نگاه پر از حسرتی به هر دوتاشون انداختم و گفتم:
- وقتی ابراهیم چند قدم اونطرفتر روی تخت افتاده، من چه حالی میتونم داشته باشم؟!
اونها که انتظار همچین جوابی رو نداشتن، با چشمهای اشکبارشون توی چشمهام زل زدن و سکوت کردن. چند لحظه بعد "باسم" دستش رو روی بانداژ کشید و گفت:
- لعنتی، کتفت داره خونریزی میکنه!
آخی گفتم و بالا تنهم رو عقب کشیدم.
- هیچی نیست؛ چندتا ترکش ریز خوردم! نگرانی رو توی چهرهی "سامع" دیدم؛ با دلهره پرسید:
- دقیقا به کجات خورده که اینقدر خون داره ازت میره؟!
تصمیم داشتم قضیه رو بیش از حد بزرگش نکنم؛ بیشتر حواسم پی ابراهیم بود تا خودم!
-چیز مهمی نیست؛ ترکش به بازوم خورده و استخوان ترقوهم رو هم خورد کرده، همین!
"باسم" وحشتزده شد و بلند گفت:
- همین؟! برادر تو نیاز به جراحی داری!
"سامع" هم که از وضعیت ابراهیم و بقیه به شدت ناراحت بود عصبانی شد و گفت:
-کدوم پزشک بی وجدانی تو رو به حال خودت رها کرده؟!
-"سامع" بخاطر خدا قضیه رو گندهاش نکن. خودم ازشون خواستم که فعلاً دست نگه دارن؛ چون میخواستم از حال ابراهیم خبر داشته باشم!
با اینکه اهمیتی نمیدادم ولی خونریزی کتفم شدیدتر از این حرفها بود. کم کم احساس ضعف هم داشت به سراغم میاومد. چه مهمون نامبارکی!
سعی کردم که "باسم" و "سامع" رو هم مثل پزشکها دست به سر کنم، تا بلکه بیخیال قضیه بشن ولی اونها به این راحتیها زیر بار نمیرفتن. اما سرانجام بعد از کلی اصرار بیخیال جراحی شدن، حداقل تا زمانی که وضعیت ابراهیم مشخص بشه. چند دقیقه بعد، زمانی که از اوضاع ابراهیم خبردار شدن ازم خداحافظی کردن و دنبال وظایفشون رفتن. فقط من موندم و چند نفر دیگه از بچهها که تمام توجهمون هم به ابراهیم بود.
از جام بلند شدم و به سمت پنجره شیشهای رفتم. کادر درمان در تکاپو و رفت و آمد بود، دستگاهها هم مشغول کار بودن. علائم حیاتی ابراهیم ضعیف بود و هنوز کاملاً احیا نشده بود. چهره معصوم و خونآلود ابراهیم رو که دیدم سرم گیج رفت و دنیا دور سرم چرخید. دستم رو به دیوار تکیه دادم و به سختی تعادلم رو حفظ کردم. خون زیادی از دست داده بودم و حالم اصلاً خوب نبود. ترکش صاف توی استخون ترقوه و رگهای اطرافش خورده بود. ترکش به ابراهیم هم اصابت کرده بود. در واقع من و اون با هم مجروح شدیم. اشغالگرها ناغافل محاصرهمون کردن. ابراهیم خیلی وقت بود کابوسشون شده بود و علناً باهاشون درگیر بود. اما برخلاف بقیهی مجاهدین اعتقادی به پوشاندن چهره و ناشناس بودن نداشت و همین هم باعث شد که توی لیست ترور صهیونیستها قرار بگیره. اون روز ما توی خونه یکی از مجاهدین مخفی بودیم، ولی سازشکارهای خیانتکار ما رو فروختن. ارتش اشغالگر محلههای الحبله و الفقوس و شیخ مسلمِ شهر قدیمیِ نابلس رو بست و ما رو محاصره کرد. حلقه محاصره هر لحظه تنگتر میشد و ما هم بیشتر مقاومت میکردیم. مدام به سمت اشغالگرها شلیک میکردیم و اجازه نفس کشیدن بهشون نمیدادیم. اونها نمیخواستن این فرصت رو هم از دست بدن. دفعه قبل که ابراهیم رو محاصره کردن، ابراهیم با زیرکی محاصره رو شکست و از مهلکه گریخت. هفتهها صهیونیستها رو در به در و جون به لب کرد و تمام تلاشهاشون یکی پس از دیگری بی اثر شد. ابراهیم به معنای واقعی مجاهد فی سبیل الله بود و الان هم در یک قدمی شهادت!
اسرائیلیها وقتی دیدند که زورشون نمیرسه و ما هم تسلیم نمیشیم؛ با راکت ضد زره خونه رو منهدم کردن. ترکشهای همون راکتها بود که "جمال" و "حسین" رو شهید کرد؛ ابراهیم رو تا مرز شهادت برد و داغ رفیق رو روی دل من و بقیه گذاشت. دوباره بغض راه گلوم رو بست. خدایا نکنه ابراهیم... .
خدایا، خدایا، خدایا... !
سر و صدایی از اتاق ابراهیم بلند شد. با تصور اینکه ابراهیم احیاء شده از جام بلند شدم و مشتاقانه جلو رفتم که یهو جلوی چشمهام سیاهی رفت. نزدیک بود زمین بخورم. به سختی دستهام رو به دیوار گرفتم و تعادلم رو حفظ کردم. به امید دیدن چشمهای بازِ ابراهیم، کنار بقیه از دریچهی پنجرهی شیشهای به داخل خیره شدم. همگی دستپاچهتر از قبل مشغول بودن. چند لحظه بعد چند نفر دیگه از کادر، سراسیمه سر رسیدن و وارد اتاق ابراهیم شدن. صدای گریهها بیشتر از قبل بود. نالههای آدمهای اتاق های دیگه هم کماکان بلند بود و این شرایط حساس رو غیر قابل تحملتر میکرد. در میان این هیاهو درد قفسه سینهم شروع شد؛ احساس بی حالی و خستگی هم میکردم. ولی از شدت نگرانی همشون رو به فراموشی سپرده بودم. تمام حواسم به پیکر ابراهیم بود منتظر بودم چشمهاش رو باز کنه تا یه بار دیگه زنده شم.
زیر ل*ب نجوا کردم:
- میشه دوباره چشمهاش رو باز کنه؟! میشه دوباره خندههاش رو ببینم؟! میشه دوباره بغلش کنم!؟ خدایا برش میگردونی دیگه! مگه نه!؟
نگاهم بین پرستارها و پزشکها در چرخش بود که یهو روی صفحه مانیتور قفل شد. خیلی ناگهانی خط ممتدی روی صفحه نقش بست و بلافاصله بوق ممتدتری توی فضا پیچید. زمان برای لحظهای متوقف شد. ذهنم قدرت تجزیه و تحلیل رو نداشت و هنوز تو شوک بودم که با صدای گریههای بلند بچهها به خودم اومدم.
انگار یک نفر در گوشم با ناباوری گفت:
- ابراهیم شهید شد... !
ولی نه این ممکن نبود! عقب عقب رفتم. درد قفسه سینهام به حداکثر رسید، راه نفسم بند اومد و تنگی نفس گرفتم. جهان دور سرم چرخید و یهو از پشت به زمین افتادم. بقیه که تازه متوجه من شده بودن با عجله بالای سرم جمع شدن. یک نفر تکونم داد، یک نفر اسمم رو صدا زد، یک نفر آروم توی گوشم زد! ولی من فقط زیر لب میگفتم:
- ابراهیم... ابراهیم... ابراهیم!
کم کم نور شدیدی به سمتم تابید و همزمان آخرین حرفهای شهید "ابراهیم النابلسی" توی ذهنم مرور شد:
"من شهید خواهم شد، مادرم دوستت دارم! پس از من از وطن دفاع کنید، من محاصره شدهام و رایحه شهادت را استشمام میکنم، من به شما وصیت میکنم هیچ کس اسلحهاش را " زمین نگذارد. "
نور مثل حبابی من رو احاطه کرد. دیگه اثری از هیچکس نبود. توی یک باغ سرسبز و وسیع بودم. نهر آب زلال و صافی از وسط باغ میگذشت و بوی خیلی دلانگیزی هم به مشام میرسید. پرندهها نغمهسرایی میکردن. علفهای تازه و پر طراوت سرود دسته جمعی رو زیر لب زمزمه میکردن. شاخههای درختها توی نسیم ملایم و معطری که از سمت بالا میومد آروم تکون میخوردن. آروم آروم و از دور قامت شخصی نمایان شد. لباسهای سبز از جنس پرنیان نازک و حریر ستبر تنش بود. دستبندهایی از نقره به دستش بود. نقرهای که به شدت شفاف بود و مثل بلور میدرخشید! چهرهی نورانیش رو به سمتم چرخوند و خندید. به محضی که خندید شناختمش خودش بود. نیمخیز شدم و فریاد زدم:
-ابراهیم!
به سمتش دویدم و اسمش رو دوباره فریاد زدم، ولی یک چیزی مانع حرکتم شد. چند لحظه بعد حس کردم چیزی من رو به عقب میکشه. یک چیزی با مکش زیاد، من رو به سمت خودش مکید. من از زمین جدا شدم و به سمت عقب رفتم. کم کم از اون فضای بهشتی جدا شدم و به سمت تاریکی رفتم. آخرین چیزی که دیدم لبخند زیبای ابراهیم بود و بعد توی تاریکی فرو رفتم.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.